آرام وآهسته ایستادم در میان خمپاره ها
و می خندم به روز به شب چون شب است روز من و روشن است شب پشت به نورم،روبه شفق اینگونه می شود آسوده خندید
وحتی نترسید از شب ایستادم درسایه خمپاره ایی به قامت یک کاج بلند که آمده حیاتمان را شخم بزند همانگونه که زد حیاط را این هوا کی می خواهد رنگ خورشید بگیرد آخر،پای پرواز داشتن تاکی ؟ پرستو وار زندگی کردن تاکی؟ این سایه ها دست از لج بازی برنمی دارند خورشیدرا مخفی کردن تا کی؟
خواهم آوردخورشید را دراین ظلمات بادستانی که به من خواهند داد
آیادستت را به من می دهی!؟
نظرات شما عزیزان: